تصویر ثابت

اولین چهلم امام حسین چگونه گذشت

p

برای بهبود این وبلاگ نیاز یه نظر محترم شما بینندهی عزیز دارم لطفا نظر دهید
تعداد بازديد :
تاريخ : چهار شنبه 13 دی 1391

این بار با تفاوتی از زمین تا آسمان از قهر اقیانوس تا قله ی کوه ها ، این بار آمدند ولی با داغ چهل روزه حسین شیخی بود  به نام سفیدی بالای منبر یاد آور کاروان حسین شد در روز اربعین ،  یاد آور بود زینت  ونبود حسین  ، یاد آور بچه های یتیم ، کودکانی که می توانستند برای اولین بار در چهل روز پدر گریه کنند.....
ورود به کربلا در روز اربعین  با جابر ابن عبدالله آغاز شد،  جابری که از هجران چشمانش دیگر توان دیدن نداشت ،ظهر بود که کاروان بی حسین از راه رسید هر کس در پی معشوق خود هر کس به دنبال گمگشته خود، قبر هارا می گشتند و می بوئیدند.رباب کنار قبر شش ماهه اش،‌زینب کنار قبر بردارش،  هر کسی به هر سويی می دوید و می گریست.تا آخر شب زینب روضه خوان بود و می گریست،مي گفت  از حقایقی که هیچ گاه آشکار نشد.....فرش عزایشان خاک بود و سقف چادرشان آسمان آری به راستی اولین چهلم حسین ماندگار ترین چهلم بود.


نظر یادت نره لطفا

نظرات شما عزیزان:

محمد علی
ساعت9:15---23 دی 1391

مطالب پر باری بود خیلی ممنون



احمد
ساعت9:14---23 دی 1391

مطالب پر باری بود خیلی ممنون


محمد علی
ساعت9:14---23 دی 1391


مطالب پر باری بود


رضا
ساعت9:13---23 دی 1391

مطالب پر باری بود


رضا
ساعت9:13---23 دی 1391
عالی بود


دختر چادری
ساعت15:51---20 دی 1391
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.



داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)



آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)



جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)



به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)



کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)



دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!



این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:

آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!



او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.



آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...



او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.



او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!



او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خد ا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







ارسال توسط daneyal